روی سکویی رو به روی ساحل نشسته ام به دریا نگاه میکنم.سوز میاید،استینهای هودی زردم را جلو تر میکشم و به اسمانِ ابی تر از ابی خیره میشوم؛حتی نشانهای از اینکه قرار است اندکی باران ببارد هم دیده نمیشود.
متوجه میشوم که روی سنگ نم داری نشسته ام که به شکل سکو درش اورده اند،روی سنگ،سبزهای چندش اوری دیده میشود که حتی اسمشان را هم نمیدانم،بیخیالش شویم...نه؟
بادی میوزد و بچهها جیغ میکشند.برادر برای نخی سیگار به ناکجا اباد رفته و حتی نمیدانم کی برمیگردد.آخ برادر...آخ برادر...دو سال است که از ناکجا اباد بازنگشته.
دو-سه سال پیش به جای اینکه با من و خواهر توپ بازی کند،به جنگل رفت تا نخی سیگار بکشد و بعد،دیگر باز نگشت؛غریبهای جای او به خانه برگشت،میدانی از کجا فهمیدم؟غریبه بزرگتر بود،درد داشت،دردهای غریبه مثل دردهای برادر نبود که از سر حواس پرتی در فوتبال روی زانویش نقش بسته باشد و با باند پیچی خوب شود؛دردهای غریبه هر چه که بود،با هیج کدام از این مسخره بازیها خوب نمیشد.
دردهای غریبه بزرگش کردند،پیرش کردند،غریبه شد یک پیرمرد ساکت که کمرش از سنگینی این همه درد خم شده بود.
وقتی فهمیدم دیگر غریبهای در پیکر برادر زندگی میکند، که دیگر با من فوتبال بازی نکرد،حرف هم نزد،تنهایم گذاشت.بدون معرفی،بدون گفتنش،فقط تنهایم گذاشت.
برادر-غریبه،یا هر انچه میخواهی صدایش کنی-چند لحظه پیش به ساحل امد،نگاهی به من کرد و به سمت چپ رفت و دوباره سیگارش را اتش زد.من سمت راست،قلبم را در دستانم گرفتم و التماس کردم که اتش نگیرد.حال با هودی تیره ام گوشهای از ساحل نشسته ام و به اسمانِ ابیِ غمگین لعنت میفرستم،از چشمانم باران میبارد و سبزهای چندش اور روی بدن سردم رشد میکنند.بچهها جیغهای دلهره اور و قرمز رنگی میکشند و باد موهایم را با خشم و نفرت به صورتم میکوبد.صدایی مدام در سرم فریاد میکشد"برادر جان ندارد،برادر مرده،برادر همان روزِ لعنتی در همان جنگل،کنار ته ماندهی بوگندوی سیگارش افتاد و مرد!"
بازدید : 2131
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 9:02